حاج حسن كفاشي بود؛ بسيار پاك، كه زندگي سادهاي داشت و هفتهاي دو شب در خانة محقرش روضهخواني ميكرد و با همان پول كفاشي، همة ميهمانان را شام ميداد و هيچكس نميدانست كه پول اين شام را از كجا ميآورد. در نشان دادن وضعيت مالياش همين بس كه خمسش يك دينار شده بود.
سلام ای مهدی موعود! سلام. می دانی، می دانی به چه می مانم؟ به کبوتری زخم خورده که درد هجران بیتابش کرده امّا آهنگ وصال نمی کند. پس بگذرار از غبار تن بکوچک و خود را در زلال اشک بشویم و از تو بگویم.
داستان ازدواج آيت الله سيّد محمّد حسن نجفي قوچاني معروف به آقا نجفي قوچاني در ابتداي امر نام آقانجفي قوچاني نام ناشناختهاي به نظر ميآيد، ولي وقتي كه نام «سياحت غرب» يا «سرنوشت ارواح پس از مرگ» به ميان ميآيد، آن وقت چهرة اين عالمِ دانشور به عنوان نويسندة اين كتاب، از غبارِ غربت زدوده ميشود. همچنين او با نوشتن كتاب سياحت شرق علاوه بر شرح حال خود، چگونگي زندگي طلبگي و وضع اجتماعي آن زمان (حدود 1310 تا 1338 هجري قمري) را در قوچان، مشهد، اصفهان و نجف را با بياني ساده و شيرين نگاشته است. ما در اينجا داستان ازدواج او را با زبان خودش (البته با تلخيص و ويرايش) از كتاب سياحت شرق نقل ميكنيم:
آيتالله شيخ لطفالله صافي گلپايگاني در رابطه با احترام و محبت حضرت آيتالله بروجردي، به اهل بيت(ع) ميفرمايد: يك روز در منزلشان مجلسي بود، در آن مجلس، شخصي با صداي بلند گفت: براي سلامتي امام زمان(ع) و آيتالله بروجردي، صلوات!
در كتاب امالى شيخ از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت ميكند كه فرمود: اسماء بنت عميس (بضم عين و فتح ميم) بمن گفت: من قابله امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بودم. هنگامى كه امام حسن متولد شد پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و بمن فرمود: فرزندم را بياور، من امام حسن را كه با پارچه زرد قنداق شده بود بحضور آن حضرت بردم. آن بزرگوار آن پارچه زرد را به يكطرف انداخت و فرمود: آيا من بشما نگفتم: نوزاد را در ميان پارچه زرد قنداق نكنيد!؟
زمين داغ و تفتيده بود، از آسمان آتش ميباريد، همه جا تا چشم كار ميكرد بيابان بود و درياي شن. خورشيد سرخ سرخ بود و انگار در ستيز با سواران تشنه به زمين نزديكتر شده بود. تشنگي اسبها را هم از پاي درآورده بود، ديگر رمقي بر تن نداشتند خستگي ميدان جنگ ميدان جنگ اينهمه آزارشان نداده بود كه عطش و تشنگي... يكي از سواران كه قامتي بلند و كشيده داشت سرش را خم كرد و با حيرت پرسيد: - اميرالمومنين ما را به كجا برد؟ ساعتهاست كه در اين بيابان راه ميرويم؛ ميترسم حالا كه از جنگ بسلامت برگشتهايم، تشنگي هلاكمان كند!! - من هم سر درنميآورم، اينطرفها آب و آبادي هم نيست؛ اما، اميرالمؤمنين طوري راه ميروند كه گويي مقصد معلوم و مشخصي دارند!
در كتاب امالى شيخ از محمّد بن مسلم روايت ميكند كه گفت: از حضرت امام محمّد باقر و امام صادق عليهما السّلام شنيدم مى فرمودند: خداى سبحان در عوض شهادت امام حسين عليه السّلام مقام امامت را نصيب ذريه آن بزرگوار نمود، شفاء امراض را در تربت مقدس آن حضرت و مستجاب شدن دعا را نزد قبر مبارك آن بزرگوار قرار داد. ايامى را كه زوار آن بزرگوار بزيارتش ميروند و بر مىگردند جزء عمر آنان قرار نميدهد.
امام زین العابدین(ع) درباره عمویش حضرت عبّاس(ع) و ایثارگری ایشان می فرماید: «هیچ روزی بر رسول خدا(ع) سخت تر ازروز جنگ احد نبود، زیرا در آن روز عموی پیامبر، شیر خدا و رسولش حمزه بن عبدالمطلب کشته شد و بعد از آن روز بر پیامبر هیچ روزی سخت از روز جنگ موته نبود؛ زیرا در آن روز پسر عموی پیامبر جعفر بن ابی طالب کشته شد.»
حرّ پس از دیدن صفبندی لشکر عمر بن سعد، اندك اندك به طرف سپاه امام حسين(ع) آمد. مهاجرين اوس (كه در لشكر عمر سعد بود) به او گفت: اى حر چه ميخواهى بكنى؟ آيا ميخواهى حمله كنى؟ پاسخش نگفت و لرزه اندامش را گرفت. مهاجر گفت: به خدا كار تو ما را به شك انداخته، به خدا من در هيچ جنگى تو را هرگز باينحال نديده بودم (كه اينسان از جنگ بلرزى) و اگر به من میگفتند: دليرترين مردم كوفه كيست؟ من از تو نمىگذشتم. پس اين چه حالى است كه در تو مشاهده ميكنم؟
«علی» را در نیافته بود و هیچ شمرده می شد؟ تا آن که پروردگار منّت نهاد بر آدمیان و گوششان را نیوشنده کلام علی گرداند و دیدگانشان را بصیرت دیدن علی داد؟ علی سبیلی است که خداوند او را به انسانها نمایاند تا شاکر و کفور آنان شناخته شوند. آنان که در قلبهاشان محبت علی یافت نشود سهمشان «سلاسل و اغلال» است. و نیکوکاران محب علی، «یشربون من کأس کان مزاجها کافورا».
آن قدر شانههای زخمیام هم رنگ درد است که د یگر رنج تخته سنگهایی را که روی سینهام نهادهاید احساس نمیکنم. حتی مشعلهای سرخ شما نیز دیگر اثری ندارد. بسوزانید مرا! تکه تکهام کنید! بیایید و تن خاکی مرا، که جز پوست و استخوانی از آن نمانده، بر ناهمواری زمین میخکوب کنید! محال است بتوانید به آرزوی پلیدتان برسید!
در سال 1373 هجري شمسي قضيه و داستاني از مرحوم آقا شيخ مرتضي زاهد را از زبان حضرت آيتالله العظمي بهجت در دفترچهاي يادداشت كرده بودم. اين قضيه را در اولين جمعة بعد از ماه مبارك رمضان، بعد از جلسة روضة خانة ايشان از معظم له شنيده و يادداشت كرده بودم و حالا هم براي ثبت نهايي دوباره به حضورشان رسيدم و نكاتي را جويا شدم.
آن روز حضرت آيتالله بهجت در ابتدا ماجراي آقا سيد حسن را تعريف كردند؛ ماجرايي بسيار زيبا، لطف و طرب انگيز كه در نجف اشرف اتفاق افتاده است. مرحوم آقا سيد حسن در شهر نجف اشرف زندگي ميكرد او شيعه و مؤمني با تقوا و اهل ولايت بود. آقا سيد حسن در يكي از سالهاي حياتش مشكلات و گرفتاريهاي بسيار سنگيني پيدا ميكند.
در اتاق را باز کردم و در حالیکه چادرم را از سرم برمیداشتم، گفتم: «مریم خانم سلام، شانس آوردم باران گرفت، وگرنه...» جوابی نیامد. وقتی نگاهم را چرخاندم در جا خشکم زد. باورم نمیشد، یعنی این همان مریم دو، سه ماه پیش است. زیر لب گفتم: «مریم و سجاده! چه میبینم؟ داری سر به سرم میگذاری؟ آره جان خودت، لااقل اگر نمازخوان نیستی، با من از این شوخیها نکن!» باز هم ساکت بود، کیفم را به گوشهای انداختم. هنوز باورم نمیشد؛ نگاهم را دور اتاق چرخ دادم، پنجرهها بسته بود. انگار از اول فکر همه جا را کرده بود. خصوصاً اینکه در حیاط را هم برایم باز گذاشته بود. به مریم خیره شدم. دلم میخواست زودتر از کارش سر در بیاورم. اتاق کاملاً ساکت بود، طوری که صدای نفسهایم را میشنیدم. از جا برخاستم و کنارش ایستادم. گفتم: «شما که استعفا داده بودی، اینطوری مهمان دعوت میکنی؟» آرام گوشم را نزدیک او بردم، خیلی عجیب بود، صدای گریهاش که به سختی آن را پنهان میکرد بر تعجبم افزود. ابروهایم را در هم کشیدم و دستم را زیر چانه گذاشتم. مریم خم شد و بعد از بلند شدن از رکوع، زانوهایش را روی زمین ثابت کرد و با تمام وجود پیشانیاش را به مهر چسباند. هر فکری را از ذهنم گذراندم.
شتر مرغ در ۲ – ۴ سالگی از نظر جنسی به بلوغ می رسد . تولید مثل در شتر مرغ ها وابسته به نور است و با افزایش طول روز فصل تولید مثل آغاز می شود. اندازه ی بیضه های شتر مرغ در طول فصل تولید مثل ممکن است تا ۴ برابر افزایش یابد . پرنده های نر در خارج از فصل تولید مثل اسپرم تولید نمی کنند و تولید اسپرم که تحت کنترل هورمون FSH می باشد در این فصل اتفاق می افتد .