پیر چنگی |
![]() |
![]() |
04 دی 1396 ساعت 05:00 | ||||||||||||
![]() يكي دوهفته پيش، وقتي از كلاس بيرون ميآمدم دانشجويي پيش من آمد و بيمقدمه پرسيد: آقا! راستي ما براي چه به اين دنيا آمدهايم و بعداز اينكه از اين دنيا رفتيم چه بر سرمان ميآيد؟ سؤال غيرمنتظره بود! گفتم: شايد الآن نتوانم جوابِ كاملي به اين سؤال بدهم اما، حداقل ميتوانم بگويم براي چه چيزهايي به دنيا نيامدهايم. بهويژه در هنگامهاي كه همه چيز مثل آهويي تيزرو با سرعت در حال فرار است. مثل روزگار و عمر، و همه آنچه كه پيرامون ما ميگذرد. ميگويند ستارهاي در دور دستِ آسمان است كه 12 ميليون سال نوري طول ميكشد تا نورش به زمين برسد. حالا با يك حساب نه چندان ساده ميتواني دريابي ميان ميلياردها كهكشان و منظومه، چند ميليارد ستاره و سياره در حال نور افشاني است و آسمان بالاي سر ما چقدر طول و عرض دارد. تازه اين همه هم به طور دائم در حال باز شدن هستند. عجب عالمي است! با اين همه گاهي چنان احساس دلتنگي ميكنم كه هستي را با همه طول و عرضش مثل قفس تنگ ميبينم. در ميان همه آنچه در دنياي آشكار و هويدا پيرامون ما را گرفته هيچ چيز به اندازه تماشاي آسمان و مطالعه آن آدمي را حيران و متعجب نميسازد. در جايي ميخواندم كه چيزي حدود يك ميليارد كهكشان در آسمان پهناور وجود دارد كه عليرغم آنكه هر كهكشان چند صد و شايد چند هزار ميليون ستاره و سياره را در خود جاي داده، تا كهكشان ديگري قريب به يك ميليارد سال نوري فاصله دارد. تازه اين تنها آسمان فراروي ماست و نه چيزي بيشتر. در جايي هم خواندهام كه: خداوند دوازده هزار عالم دارد كه هركدام از اين عوالم بزرگتر از هفت آسمانها و هفت زمينها هستند.(1) در ميانه اين همه عالم عجيب و دور و دراز، از مشتي خاك، آدم را آفريدند، در كالبدش روح دميدند و همگان را براي تماشايش فراخواندند. همه كه جمع شدند و آمدند ندايي رسيد كه: »مبارك باد بر آفريننده اين زيباترين از ميان آفريدهها«! شايد تا حالا حدس زده باشي كه با اين مقدمه دور و دراز چه ميخواهم بگويم! چه كسي باور ميآورد كه اين همه، براي اين باشد كه آدمي به دنيا بيايد، بخورد، بخوابد و پس از آن دراز به دراز رو به قبله بخوابد و ديگر هيچ! از همينجا است كه با حساب سادهاي ميتوان دريافت براي چيزي مثل خوردن و خفتن و ساير چيزهايي كه در رديف آن قرار دارد و همه ما به آنها عادت كردهايم و گاه اصل و بنيان همهچيز به حسابش ميآوريم به دنيا نيامدهايم. حتماً چيزي در اين ميانه هست كه من از آن بيخبرم. رازي شگفت كه ميتواند باعث و باني خلقتي چنين عظيم باشد. چيزي كه بهترين آفريده خدا براي آن خلق شده، حتي اگر غافلانه از كنارش بگذرد. چنان كه هزارها و ميليونها و ميلياردها نفر به سادگي از كنارش گذشتهاند و گورستانها را از پيكر بيجان خود انباشتهاند. راستي قصه پير چنگي را شنيدهاي؟ همان را ميگويم كه مرحوم مولوي در مثنوي هفتاد منياش آورده است. «پيرچنگي»، پيرمردي كه عمري را به نواختن چنگ گذرانده بود يك روز، وقتي كه پيري، تنهايي و شكستگي به او روي آورد، چنگش را برداشت و رو به قبرستان به راه افتاد. روي سنگِ گوري نشست و شروع به نواختن كرد. حالا نزن و كي بزن. پيرچنگي بي آنكه به اطراف خود توجهي داشته باشد مينواخت و مينواخت و در دل با خداي خود نجوا ميكرد: »خيلي سال است كه مينوازم. اما، حالا ديگر، آنقدر دل گرفتهام، آنقدر از هرچه اطرافم را گرفته خسته و دل زدهام كه همه را رها كرده در ميانه گورستان و زمينِ داغ و تفتيده براي تو چنگ مينوازم. نميدانم صداي سازم را ميشنوي يا نه؟ اصلاً بعداز آن همه سال و ماه كه هيچگاه روي به تو نداشتهام، به صداي ساز شكسته و دل شكسته ترم گوش ميسپاري؟ آمدهام تا اين بار تنها براي تو چنگ بزنم. تنها براي تو! بشنو!، صداي چنگ پردرد و دل خراش مرا كه از تنهايي مينالد. خيلي وقت بود كه دلم ميخواست اين ساز را براي كسي بنوازم كه تاب شنيدن صدايش را از ميان تارهاي پير و فرسوده و دستهاي لاغرو چروكيده داشته باشد. صداي چنگ پيرِ پيرمردي كه خون دلش را با اشك چشمها و تارهايي كه به سختي بالا و پايين ميروند آميخته است. آخر، دانستهام تا به امروز، همه آن كساني كه صداي چنگِ مرا شنيدهاند، دروغ زني بيش نبودند. يا دست كم اينچنين مينمودند كه صداي نالههاي مرا ميشنوند. امّا هيهات! دير دانستم. دير. ميشنوي؟! دارم براي تو ناله ميكنم تنها براي تو و ديگر هيچ.«! پيرمرد همچنان مينواخت. گونههاي پير و چروكيدهاش از اشكِ چشم و عرق پيشاني خيس خيس شده بود. خيلي وقت بود كه گرسنگي و تاب و توان را از دستهايش برده بود امّا، در آن وقتِ روز، دست و پنجههاي او نبود كه مينواخت. تپشهاي قلب او بودند و جانِ خستهاي كه از راه رگها و پنجهها بر تارهاي چنگ فرو ميآمدند. وِلولهاي برپا شده بود. در آن موقع از روز، گورستان خالي از هر رهگذر بود، امّا درون پيرِچنگي مملو از صدا شده بود. چشمها را بسته و همه وجود را بر تارهاي پير چنگ ميريخت و در دل ميناليد: »دلم از مدار سالهايِ دوري و غفلت خارج شده، ديگر اين پنجههاي پير هيچ پردهاي را نميدانند. در اين گورستان مثل آن است كه چنگِ من در چنگ قلبِ من اسير آمده و مينوازد. امّا، تنها براي تو...! چه خوب ميدانم همين يك بار است كه قلبم چنگ را برداشته و مينوازد.« صدا قطع نميشد! با اينكه ديگر چنگ از دستانِ پيرچنگي رها شده و بر زمين افتاده بود و پيرمرد با دستهايي گشاده و چشماني دوخته بر آسمان بر سنگِ داغ گورستان رها مانده بود. مثل آن بود كه پيرچنگي، همه آنچه داشت و همه آنچه در سالهاي دراز زندگي در كنج قلب و گنجخانه سينه مخفي داشته بود بر تارهاي چنگ فروريخته بود. همه داشتههاي نهان به صدايي بدل شده بود كه تا به آسمان بالا ميكشيد. پيرمرد روي سنگ رها مانده بود امّا، صداي چنگِ پير تمامي نداشت. از گورستان و از زمين رها ميشد و تا به دل آسمان پر ميكشيد. فكر ميكنم همه چنگهايي كه در عالم بودند و همه آدمهايي كه در آرزوي شنيدن زيباترين صدايِ چنگ لحظه شماري ميكردند، صداي چنگ پير چنگي را شنيده بودند. شايد هم همنوا با او در دل گريسته بودند. كسي چه ميداند؟ يكي ميگفت: »پير چنگي را برده بودند«. ××× يك بار چنگ زدن بيشتر نيست. شايد من اين گونه فكر ميكنم. امّا يك بار چنگ زدن بيشتر نيست. تنها آن باري كه قلب بر تارهاي چنگ فروآمده شد. مثلِ شاعري كه در همه عمرش فقط يك غزل سروده باشد، فقط يك غزل كه از جزيرهاي دور بر سطح متلاطم دريايي بيكران براي دوستي رها شده است. مثل بازيگري كه يك بار بازي ميكند. حتي اگر صدسال بر صحنه آمده باشد. آن يك مرتبه، قلبِ بازيگر است كه خود را بر صحنه آشكار ميسازد. وقتي كسي، مثل پيرچنگي چنگ را به دست قلبش سپرده باشد تا بنوازد، همه چيز درهم ميريزد. همه آنچه كه ظاهري از زندگي دارند امّا به حقيقت عاري از »زنده بودن«اند. ورنه همگي، جز بازي خوردهاي بازنده در ميان اين آسمان و زمين فراخ نيستند. حيف كه عاجز بودم از دادن پاسخي در خور به دانشجويي كه از چگونه بودن و چه كردن پرسيده بود. حيف ... ! تو را گم ميكنم هر روز و پيدا ميكنم هر شب! اسماعيل شفيعي سروستاني، كتاب روزي روزگاري ، انتشارات موعود
Powered by !JoomlaComment 3.12 Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved. |
< بعد | قبل > |
---|
برگ نخست |
ذرهبين |
مقالات |
گفتوگو |
داستان |
شعروادب |
سبزآبی |
معرفي كتاب |
چند رسانه ای |
گزارش |
ویژه نامه |
تماسباما |
پایگاههای مهدوی |
اخلاق فردی و اجتماعی |
|
بازهم صوت زیبا و تلاوت پر ارامش ایت الکرسی......
آیا بعد جنب در خواب باید خود ارضایی کرد
سلام من چند سال پیش خود ارضایی میکردم ولی نم...
من۱۸سال دارم و۵ساله که که اب منی دارم اگه خو...
از سایت خوب تان ممنونم ! جالب بود !
سلام. میخواستم بدونم اگه دختری خودارضایی بک...
جالب بود ! با سپاس از سایت خوب تان !
دوستان برای منم دعا کنین گرفتارم.